رقـــــــص واژه ها



 

 

پارادوکسِ قهرمان بازى و شکلِ دیگر خندیدن، جامعه اى که تعریف مشخصى براىِ "مبارزه در برابر ظلم و ظالم" ندارد، مشکل در شکل مبارزه، عشق مرام و مسلک سیدالشهدا، اما از بیخ و بن یزید، رستم دوستانِ شغاد از تو، عشق شاه و شاهنامه، کافر و مسلمان، باده خاص، نعره تیرِ خلاص و مردى که حاضر نشد از چشم بند استفاده کند و با یک "خنده" به سراغ زخمِ "گلوله" رفت، مجموعه تصاویرى از اعدام و تیرباران سه تن از سربازانِ نیروىِ دریایى ارتشِ شاهنشاهى ایران در شهریورِ داغِ سالِ هزار و سیصد و سى و دو خورشیدى: شلوار راه راه پیژامه زندان، دمپایى پلاستیکى، و تلاش براىِ قهرمان شدن و قهرمان بازى، مردمان گل به خودى زن، چیزى در خنده هاىِ این مرد وجود دارد، که "مو" را به تن انسان سیخ مى کند، خنده اى از روىِ ناچارى و دشوارى انسانیت، مثلِ مسخ شدن و جنون، شبیه پرى زدگى و مصلوب به صلیبِ شکسته تاریخ، تاریخى که صداىِ خنده ها و نغمه هاىِ خاینان، مجاهدان، چریک ها، فداییان، مارکسیست هاىِ مسلمان، خلق، توده، آزادیخواهان را "شیفت دیلیت" می کند. داستان از کودتاىِ بیست و هشتِ مرداد شروع مى شود، ناوی سرباز وظیفه نیروی دریایی "هوشنگ انوشه" به تیر چوبى بسته شده، طناب به دست و پایش پیچیده، دمپایى گیوه به پا دارد و یک عرق گیر سفید به تن، به همراه دو هم خدمتی دیگر مهناوی دوم "احمد خیری" و ناوی وظیفه "جهانگیرِ گهربار" در شهریور هزار و سیصد و سی و دو خورشیدى، چند روز پس از کودتایِ بیست و هشت مرداد، ناو "ببر" از ناوهای بزرگِ نیروی دریایی ارتش شاهنشاهى ایران را در دوران حکومتِ محمدرضا شاه پهلوى آتش زدند، این سه ناوى پس از دستگیر شدن و محاکمه فورى، در میدان تیر امیر آباد شهر خرمشهر در برابر جوخه آتش اعدام شدند. در دوران ملی شدن صنعت نفت خون های زیادی ریخته شد و مردان زیادی به خاک افتادند که شاید به دلایل نفوذ ی برخى کشورها در آن مقطع تاریخى، هرگز نامی از آنها برده نشده و مردم ایران آنها را بسیار کم می شناسند، و ما هنوز به این چوبه اعدام، تکیه داده ایم، کشتار، محاکمه، جوخه، دادگاه صحرایى، اعتراف گیرى، دفاع، محکوم، حاکم، شلیک، طناب دار، تیر خلاص، و ما که از ایستادن سرخ به نام خاک و میهن، وطن، فریاد و همدلى با خلق و پرولتاریاىِ کارگر، به سلامتى "چشم قرمزها" رسیدیم.

 

 

"CafeNostal"




نسلِ راه رفتن و قر ریختن و ایستاده انقلاب کردن، پارکِ ملت و ملتِ پارک، رزولوشنِ زرد و سرخِ پاییز در چهل سال قبل با شهرام و شهره صولتى، انعکاسِ سنگین و دورِ سیمِ گیتار، عکاسى از زوجِ موفق، خواهر و برادر خواننده روىِ جلدِ مجله "جوانان" در امتدادِ پاییزى و برگ ریزِ خیابانِ پهلوى در ورودى پارکِ ملت در سالِ هزار و سیصد و پنجاه و پنجِ خورشیدى: برگ هاىِ چنار شبیه دست هاى خشکیده، دستِ شهرام با حلقه طلایى روىِ ردیف سیم هاىِ گیتار، هر دو رو به دوربین "ژست" گرفته اند، لبِ جوىِ آب کنارِ خیابان، شُهره دارد یک "قرِ ریز" مى ریزد، با همان مدلِ رقصِ همیشگى آن روزهایش در شوهاىِ تلویزیونِ ملى ایران و ژستِ تنگ کردن چشم هایش، با آن "تیک چرخشى و سریعِ گردنش" و حلقه اى در انگشتِ کوچکش، و علاقه منحصر به فردش به پیراهنِ هاىِ طرحِ مردانه و انحناىِ خاصِ کمرش، موهایش در مشکى ترین روزهایشان هستند، شهرام با یک بافتِ پاییزى به تنش، گیتارى در دست گرفته و همان خنده این روزهایش را دارد، با صورت طبیعى و جوانش، شُهره نیز، خودش است، نیازى به "اغراق" ندارد، شبیه نقشِ خواهرِ داریوش و دخترِ زیبا و معصومِ "فریاد زیرِ آب"، هر دو فراتر از تاریخ، زمانه و آینده خودشان هستند، صداىِ شُرشُرِ آب در جوىِ خیابان بیداد مى کند و ارتفاعِ نافرجامِ تاریخى و باستان شناسانه چنارهاىِ معروف خیابانِ پهلوى و روزهایى که شبیه آینده هم نبودند، نسخه اى تمیز و رنگارنگ از تمامِ وسوسه هاىِ جامعه اى که "شهوتِ پیر نشدن و تلاش براىِ جوان ماندن" را تا انتها مصرف کرد و سوزاند. انگار قرار نبود چیزى براىِ فرزندان و نسل هاىِ بعد از خودشان باقى بماند. فعالیت مشترکشان را با ترانه "دوست دارم با تو بمونم" به عنوان یک ترانه دوصدایى شروع کرده بودند، شهره و شهرام در محله "سرچشمه" در جنوب تهران زاده شدند. شهره که نام اصلی اش فاطمه بود و هفت سال داشت که از علاقه خود به خواندن آگاه شد. اجراهایش در کاباره "میامی" بود که در آن زمان هواداران زیادی داشت و پایش را تا تلویزیون ملى ایران و رقیب گوگوش شدن هم کشاند. روزهایى که یک پاىِ همه ژست هایمان در "جوىِ آب" بود، که گیتارِ تاریخمان ناکوک بود، مردمانِ خوش رنگ و لعابِ ملون المزاجِ گل به خودى زن که در هیچ مقطعِ تاریخى خودشان نبودند و نیستند.



"Cafe Nostal"




تصویرى از اردوىِ دانشجویان رشته مهندسى صنایع دانشگاه پلى تکنیک تهران در زمستانِ سالِ هزار و سیصد و هفتاد و نه خورشیدى در دشت هویج اطراف تهران: پرسپکتیوِ سرمامرگ، مِدانا، امینم، مازیار، مارتیک، در هر انسانى، چیزى از جنس "پاسخ به تاریخ" وجود دارد، اما پرسش هاىِ تاریخ براىِ هر انسان، دهه، نسل و ملت، سوال هایى ساده نیستند، و در هر عکس، چیزى از جنس "ایستادن در برابر جوخه آتش"، هر عکس مى تواند در نهایت آخرین عکس و یا آخرین خاطره خوب یا بد با صحنه، لحظه، زمان، مکان و آدم ها باشد، دانشجویانِ ورودى جدید رشته مهندسى صنایع دانشگاه پلى تکنیک، برف و بورانِ شدید و ارتفاعات دشت هویج، و ما دلمان به همین عکس ها، خوش است، به همین آلبوم قدیمى و چند داستان کوتاه و بلند به یاد مانده، که تاریخ و گذشته داریم، غافل از این که، جامعه ما لیاقت و جاىِ خالى براىِ هیچ شکلى از گذشته ندارد، ما لایق نبودیم و نیستیم، ما خاطره را هم براىِ مصرفش، حفظ مى کنیم، اسم ها را فراموش مى کنیم، آدم ها کم رنگ تر مى شوند، ما مردمان "عشق با زمان حال در استمرارى ترین و بعید ترین شکلش" هستیم، مردمان ماضى مجهول و مستقبل و جا مانده، درخت هاىِ یخ زده و خاطره خط پنهان شده و زیر برف مانده جاده، بوران و رسیدن به یک خانه کاهگلى و آرامِ گوسفندها، و جمع شدن همه زیر سقف خیس و کنار پنجره باز شده به سفیدى غلیظ و مه آلود یک دشت در روبرو، ما عادت به حفظ تاریخ نداریم، پس به همه حال ها گند خواهیم زد، داستان هایمان از زمان لالایى ها و قصه هاى مادربزرگ تغییرى نکرده و سر در برف فراموشى تاریخ فرو کرده ایم، اما تاریخ این ملت را با "تیپا" بیدار خواهد کرد، با یک کشیده نر و ماده و یک چکِ آبدار سرهنگى زیر گوشمان، چهره "ایمان" با موى بلند و سبیل هایش، و خبر تلخ غرق شدنش در دریا، آن گوشه عکس، و جماعتى که سه خط در میان همه آن ور آب هستند، با اولین اشاره و مهر ویزا، پریدند، آن ها که ماندند، هنوز از این جاده برفى و یخ بندان، خارج نشده اند، ما دلمان به آواز و خنده خوش بود، به لذت سوزش برف و پرتاب گلوله برفى به صورت رفیقمان، دلمان خوش بود به لقمه نانى و پیاله اى آب، و ما سخت "خر" بودیم، خام و خموش و خرفت، خبر از هزاردستان و هزاربازى این جامعه ملون المزاج، متغیرالاحوال و ت زده نداشتیم، گمان کردیم همه "رو" بازى مى کنند، کسى از "پشت" نمى زند و صداى زیر و رو کشیدن خوابیده، ما گُل کاشتیم، به خاکى زدیم، خیط کاشتیم و بلند بلند، صلوات فرستادیم.


"Cafe Nostal"



عَصرِ عُسر هاىِ بدونِ یُسر، همه چیز زیرِ سرِ "ناظم" خودمان است، لحظه "سرد و یخ زده" نواخته شدن سیلى در گوشِ انسان، شبیه سوزش کفِ دست ها از شلنگ و خط کشِ چوبى معلم، تجربه داغ شدن و تاول زدن کفِ پاها از شدت ضربه هاىِ شلاقِ زیرِ چوبِ فلک: و دیگر گندش درآمده، خاطراتِ مدرسه در موزه ها خوانده مى شود، دیگر هیچ انسانی، کودکش را به "مدرسه" نمى فرستد، دانش ها به انتها رسیده اند و چیز تازه ای براى آموختن و یادگیری وجود ندارد، انسان در گذر تاریخ به این نتیجه درخشان رسیده، که چیزی در مغز انسان وجود دارد که در نهایت فعال خواهد شد، تلاش برای یاددادن، و فشار سیستم هاى آموزشی، تنها به نابودى فکر و بردگى مضاعف انسان منتهی شده است، یادگیری ماشین و هوشِ مصنوعی جاى همه این فشارها را گرفته، اما خاطرات دردناک انسان ها، شبیه سمفونی های نامیرا، از میان نرفته اند، تازگى یک موج کوانتومی کشف شده که شبیه دردهاى انسان ها در طول تاریخ است، همه خاطرات دردناک، کشتارها، شلاق ها، اعدام ها، زندان ها، شکنجه ها، جنگ ها و خیانت ها آنجا و در آن موجِ عجیب باقی مانده اند، ابتداى نوار ضبط شده این موج، صداىِ فریاد مبهم مردى جوان، شاید هابیل، مى آید، مردى کشته شده در ابتدای تاریخ، و سراسر این موج، از صدای ناله هاى شهوانى، دردها، ضجه ها، سگ زوزه ها و استفراغ ها اشباع شده، و جاى سیلى ناظم، سوزش خط کش فى معلم سوم دبستان، به خاطر گناه ناکرده، صدای کودکان قاجارى دیر فلک، دیگر رسوا شده، ما وارثان این دردها هستیم، بى گناهان سیلى خورده از تاریخ، با دست هایى فشار داده روى جای دردها، زخم ها، بریدگى ها، جراحت ها و ناسورترین عقده ها، ما یکباره خودمان را گم کردیم، گیج از "چک" محکم همه ناظم هاى زمین، نسل هایى که خبر از شباهتشان به "موش آزمایشگاه" ندارند، موش های داخلِ مازها، در حال سگ دو زدن و رخیدن دور خودشان، شبیه گاوهاى عصارى، و "عُصاره عَصّارى شده همه عصرهاى دلگیر جهان" در ما جان مى دهد، تمام مى شود و ما با صداى یک "سیلى آبدار" روى تخت مردشورخانه، روى همه آب هاى مرداب زده تاریخ، شبیه پیرمرد خنزرپنزرى مى خندیم، با دندان هایى عاریه و جاى زخمى روى رگ گردن، جایى که از خدا نزدیک تر نیست. 


"Cafe Nostal"




شاهپَر، روایت قاشق زنى با شلیک توپ مروارى، حاجى فیروز، تمبکى، دیوار کاخ، صورت تحتِ فشار محمدرضا، و یک پرش شاهانه، تصویرى از محمدرضا پهلوى و فرح دیبا در حیاط و ورودى کاخ نیاوران در چهارشنبه سورى آخرِ سال هزار و سیصد و پنجاه و چهارِ خورشیدى: دست ها در کنار بدن و معلق، یک ژست عجیب میان زمین و هوا، بوته ها، هیزم ها، خارشتر و نفت، حیاط کاخ را آب و جارو کرده اند، از صلات ظهر تا نیمه هاىِ شب همه جا تحتِ کنترل است، مراسم و نمایش هاىِ آکروبات در حضور دربار و کارمندان کاخ برگزار شده و هوا رو به تاریکى رفته است، چند نوازنده با دایره و دف کنار جمعیت ایستاده اند، حاجى فیروزها صورتشان را "سیاه" کرده اند و "اربابِ خودم بز بز قندى" را سلام مى دهند، جامعه دارد از روىِ آتش هاىِ چندگانه مى پرد، شاهنشاه وارد مى شوند، مثلِ همیشه با کت و شلوار رسمى و کمى تنگ تر از سایزش، عادت همیشگى و سفارشش به خیاط مخصوص تا اجازه "چاق شدن" به بدن ندهد، ساواک همه مراسم را پوشش داده، پیرمردى مسن با محاسن بلند و سفید، کلاه و دستار و لباس گشاد از مخمل رنگى، شبیه ایرانیان قدیم، کنار دیوار ایستاده، تمبک با پوستِ چرم آهو را زیر بغل زده، شگون شب چهارشنبه سورو دربار است، یک پایش را کمى عقب داده و شانه را به دیوار زده، آتش زبانه کوتاهى مى کشد و یکباره شعله ها در سطح براق و واکس خورده کفش چرم تبریز محمدرضا منعکس مى شود، بازتاب نور و جرقه ها در کفش ها و شیشه عینکِ معروف و قاب کائوچویى، صورت را چپ تراش زده و کمى ناخوش است، مثلِ سال قبل، بدنش کش نمى آید اما با صداىِ شاد تمبک و نغمه حاجى فیروزها، سرخوش از "آتش" مى پرد، فاصله زیادى تا پریدن هواپیماىِ اختصاصى شاه از فرودگاه مهرآباد وجود ندارد، مردم در خیابان ها و کوچه ها، مشغول پریدن هستند، آتش ها هر لحظه شعله ورتر و تندتر مى شود، کراوات شاه از جلیقه اش بیرون می زند، فرح از ترس سوختن تورى گران قیمت دامنش، با زاویه و کمى احتیاط از کنار آتش رد مى شود. قاشق ها زده مى شود، همه فال گوش، با آجیل مشکل گشا در دهان، صداىِ توپ مروارى و ناظران حرم ستر و عفاف میدان ارگ،


"Cafe Nostal"


 

+ باید یه اسم براش انتخاب کنیم.

_ مثلا. اها فهمیدم اسمشو میزاریم(رقص واژه ها)

 

اینطوری بود که اسم وبلاگی که الان با چشماتون دارید کلماتش رو نوازش میکنید شد(رقص واژه ها)

 

 

ـــ  راه حل هایی که چیزی را حل نمیکنند  ـــ

 

* از مدرسه که رسیدم بوی قرمه سبزیِ مامان پز خونه رو پر کرده بود.  میدونید،

من همیشه جلوی آینه با خودم حرف میزنم. اوایل موضوع عجیبی بود اما الان برای همه عادی شده و کسی سعی نمیکنه از بحث ها و کشمکش های من با آینه سر در بیاره.

 دختره توی آینه شبیه من بود و نبود. چهرش  با من مو نمیزد اما اخلاقش زمین تا آسمون فرق داشت باهام. تاحالا فکر کردید که شاید ما داریم توی آینه زندگی میکنیم؟

یعنی توی آینه دنیای واقعیه و هرکاری اونا انجام میدن ماهم تکرار میکنیم. خب فکر نمیکنم این فکرو کرده باشید. مثل اینکه فقط من به این چیزا فکر میکنم.

هرچیز کوچیکی میتونه باعث بشه ساعت ها فکر کنم و قصه ببافم برای خودم. من که فکر میکنم حاصل کلاس های خلاقیت و داستان نویسی تو بچگی باشه. امروز که از مدرسه برمیگشتم، حواسم نبود و کوله پشتیم خورد به یه درخت. درخت که چه عرض کنم یه نهالِ جوون و خوش قد و بالا که تازه اومده بود تو محلمون. وقتی داشتم با قیافه ی مچاله شده از نهال خانوم معذرت خواهی میکردم، همسایمون با دهن باز نگاهم میکرد. حتما میخواست بیادو برای حل شدن مشکلم به مامانم راه حل پیشنهاد بده. مامان من به خرافات ی همسایه گوش نمیده. مثل اون دفعه که منو مامانم سوار اتوبوس شدیم. من هر وقت سوار اتوبوس میشم، یه هیولای خندون توی دلم بالا و پایین میپره و حالم بد میشه. اون روزم مثل همیشه حالم بد شد و رنگ صورتم شد مثل شیر برنج هایی که خاله می پخت. یهو یه خانومه که همه ی حرکات منو زیر نظر داشت به مامانم گفت: قندو بنزین بده بخوره.

هیولاعه از ته معدم داد زد: من بنزین دوست ندارم.

مامانم گفت: بله؟؟

خانومه  روسری گل منگولیشو سفت کرد و 

 

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فیلتر شنی tarahimodern تکنو ترانس قالب وردپرس جهان موازی باربری برتر Lisa جملات زیبا عاشقانه ماداگاسکار تعمیر پکیج در کرج